داستان میوچی و خاله نازنین
![داستان میوچی و خاله نازنین داستان میوچی و خاله نازنین](http://up.asemankafinet.ir/view/3101839/قصه میوچی.jpg)
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
در زمان های قدیم، توی شهر اصفهان پیرزنی زندگی می کرد که از بس خوب و نازو خوش اخلاق بود، به او خاله نازنین می گفتند. خاله نازنین یک خانه ی کوچک داشت.توی حیاط خانه اش یک باغچه بود با یک درخت خرمالو.فصل بهار که درخت خرمالو پر از برگ های تازه می شد، پرنده ها می آمدند و روی شاخه های آن می نشستند و برای خاله آواز می خواندند. خاله نازنین پرنده ها را خیلی دوست داشت و هر روز کمی خرده نان و گندم در حیاط می ریخت تا بخورند و سیر شوند و راحت آواز بخوانند.
توی فصل پاییز که خرمالوها می رسیدند و شیرین و خوشمزه می شدند، گنجشک ها هم می آمدند و به تمام آنها نوک می زدند و خرمالوها را می خوردند و حتی یک دانه هم برای خاله باقی نمی گذاشتند.خاله عاشق خرمالو بود اما هیچ وقت نمی توانست از خرمالوهای درختش بخورد.
در یک روز گرم تابستان، یک گربه ی چاق و سفید به محله ی خاله نازنین آمد. او روی پشت بام ها راه می رفت که به خانه ی خاله رسید. خاله را دید که به درخت خرمالو نگاه می کند و با خودش حرف می زند. گربه ی سفید ایستاد و به حرف های خاله گوش داد. خاله با لهجه ی شیرین اصفهانی می گفت:« گنجشیکای بلا! فصل پاییز که بیاد، تمام خرمالوها را می خورن و یه دونه هم برا من باقی نمیذارن.اما عیبی نداره،شاید اگه می دونستن من چقد خرمالو دوست دارم،چن تا برام می ذاشتن.»
گربه ی سفید از خاله و خانه ی خاله خوشش آمد.از روی دیوار پرید توی حیاط و رفت زیر درخت خرمالو روبروی خاله ایستاد و گفت:«میو...میو!» خاله نازنین چشمش به گربه افتاد؛خندید و گفت:«به به!چه پیشی ملوسی! اسمت چی چیه س ؟» گربه گفت:«میو...میو!» خاله نازنین قاه قاه خندید و گفت:«میو اسمته س؟ خب من بهت میگم میوچی،آخه خیلی یواش میومیو می کنی.» بعد هم رفت و کمی شیر توی یک نعلبکی ریخت و توی حیاط جلوی گربه سفید گذاشت و گفت:« از حالا اسمت میوچی س، یادت نره ها!» گربه ی سفید گفت:« میومیو!» و شیر را بااشتها خورد و ته نعلبکی راهم لیسید.
از آن روز به بعد میوچی هر روز به خاله نازنین سر می زد و توی حیاط خانه اش می خوابید.او فهمیده بود که گنجشک ها خرمالوها را می خورند و چیزی گیر خاله نازنین نمی آید. برای همین تصمیم گرفت کاری کند که خاله توی فصل پاییز خرمالو بخورد.
بالاخره خرمالوها رسیدند و نارنجی و درشت و شیرین شدند. گنجشک ها آمدند تا خرمالوها را بخورند اما میوچی دور و بر درخت می گشت و از آن بالا می رفت و گنجشک ها را می ترساند و فراری می داد. خاله نازنین وقتی خرمالوهای رسیده را بالای درخت دید، دهنش آب افتاد. یک نردبان آورد و کنار درخت گذاشت وروی آن ایستاد و تا آنجا که دستش می رسید، خرمالوچید و توی سبدی ریخت. مقداری از آنها را هم روی درخت برای گنجشک ها باقی گذاشت و به میوچی گفت:«دستت درد نکنه میوچی که امسال باعث شدی از این خرمالوهای خوشمزه گیر منم بیاد.» بعد هم یکی از خرمالوها را شست و خورد و گفت:« خداجون شکرت! بالاخره امسال با کمک میوچی تونستم از خرمالوهای درختم بخورم و شکمی از عزا دربیارم.»
خاله نازنین از آن خرمالوهای خوشمزه به همسایه هایش هم داد. برای میوچی هم که زحمت کشیده و گنجشک های شکمو را فراری داده بود یک ظرف پر از شیر آورد.میوچی شیرش را خورد و میومیو کرد یعنی دستت دردنکنه خاله نازنین!بعد هم رفت و روی پشت بام توی آفتاب دراز کشید و خودش را لیس زد.
گنجشک ها که دیدند میوچی دیگر دورو بر درخت نیست،آمدند و خرمالوهای باقی مانده روی درخت را خوردند و جیک جیک کنان پرواز کردند و رفتند. قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.
نویسنده :مهری طهماسبی
منبع: ماهنامه نبات کوچولو ویژه کودک گروه سنی ۸ تا ۱۲ سال-شماره ۱ تیرماه ۹۰
منبع : سايت علمی و پژوهشي آسمان--صفحه اینستاگرام ما را دنبال کنیداين مطلب در تاريخ: دوشنبه 04 فروردین 1399 ساعت: 19:01 منتشر شده است
برچسب ها : داستان کودکانه,داستان کودکان,داستان کودکانه صوتی,داستان کودکانه با نقاشی,داستان کودکانه بلند,داستان کودکانه خنده دار,داستان کودکانه مذهبی,قصه برای کودکان دبستانی,قصه کودکانه شب,قصه کودکانه ۴سال,قصه کودکانه شب صوتی,قصه برای شب کودکان 8ساله,قصه کودکانه قدیمی,قصه صوتی کودکانه رایگان,کانال قصه شب برای کودکان,قصه صوتی برای کودکان دبستانی,قصه شب آموزنده,داستان کودک,قصه کودک,داستان برای کودکان,